کارکردگرايي ساختاري تالکوت پارسونز
داگلاس گودمن
مترجمان: خليل ميرزايي
عبّاس لطفي زاده
تالکوت پارسونز در طول زندگي خود کارهاي نظري بسيار زيادي انجام داد (هالموود، 1996؛ ليدز، 2000). اما تفاوت هاي مهمي بين کارهاي اوليه وکارهاي بعدي او وجود دارد. در اين قسمت به کار اخيرتر او، يعني نظريه پردازي ساختي - کارکردي مي پردازيم. بحث از کارکردگرايي ساختاري پارسونز را با طرح مشهور آجيل (AGIL) (1) وي يعني چهار تکليف کارکردي براي همه ي نظام هاي « کنش » آغاز مي کنيم. بعد از بحث درباره ي کارکردهاي چهارگانه به تحليل عقايد پارسونز درباره ي ساختارها و نظام ها خواهيم پرداخت.
خلاصه اي از زندگي نامه ي تالکوت پارسونز
تالکوت پارسونز در 1902 در شهر کلرادو اسپرينگز ايالت کلرادو به دنيا آمد. او با يک زمينه ي مذهبي و روشنفکري پرورش يافت؛ پدرش کشيش کليسا، استاد و رئيس يک کالج کوچک بود. پارسونز درجه ي ليسانس خود را در 1924 از کالج آمهرست گرفت و براي ادامه ي تحصيل به مدرسه ي اقتصاد لندن رفت و يک سال بعد به هايدلبرگ آلمان نقل مکان کرد. ماکس وبر که بيشتر زندگي اش را در اين شهر گذرانده بود پنج سال پيش از ورود پارسونز به اين شهر درگذشته بود، اما نفوذش هم چنان در آن جا باقي بود. همسر وبر در خانه ي خود جلساتي را برگزار مي کرد که پارسونز نيز در آن شرکت جست. او که به شدت تحت تأثير آثار وبر قرار گرفته بود، رساله ي دکتري اش را در دانشگاه هايدلبرگ درباره ي کارهاي وبر نگاشت.پارسونز در 1927 با سمت مربي در دانشگاه هاروارد مشغول به کار شد و گرچه بارها گروه آموزشي اش را تغيير داد، اما تا زمان مرگش به سال 1979، در همين دانشگاه باقي ماند. پيشرفت حرفه اي او سريع نبود و تا 1939 سمت آموزشي رسمي به دست نياورد. دو سال پيش از اين، کتاب ساختار کنش اجتماعي را به چاپ رساند که طي آن نه تنها نظريه پردازان عمده ي جامعه شناسي همچون وبر را به طيف وسيعي از جامعه شناسان امريکايي معرفي کرد، بلکه پيش زمينه اي را نيز براي نظريه ي در حال توسعه ي خودش مهيا کرد.
از اين به بعد بود که پيشرفت دانشگاهي پارسونز آهنگ سريع تري به خود گرفت. در 1944 مدير گروه جامعه شناسي هاروارد شد و دو سال بعد مدير گروه روابط اجتماعي شد که خود آن را برپا ساخته بود. اين گروه نه تنها جامعه شناسان بلکه انواع ديگري از انديشمندان اجتماعي را به سوي خود کشانيد. در 1949 رييس انجمن جامعه شناسي آمريکا شد. پارسونز در دهه هاي 1950 و 1960 در پي انتشار کتاب هايي چون نظام اجتماعي (1951) به شخصيت مسلط در جامعه شناسي آمريکا بدل گشت.
با اين همه، او در اواخر دهه ي 1960 تحت يورش هاي انتقادي طيف راديکال و نوپديد جامعه شناسي آمريکا قرار گرفت. آنها پارسونز را محافظه کار سياسي مي ناميدند و نظريه اش را بسيار محافظه کارانه تلقي کرده و چيزي بيش از يک طرح مقوله بندي پيچيده به حساب نمي آوردند. با وجود اين، در دهه ي 1980 توجه به پارسونز نه تنها در ايالات متحده بلکه در سراسر جهان بار ديگر احيا شده است (الکساندر، 83-1982؛ باکستون، 1985، کاميک، 1990؛ هالتون و ترنر، 1986؛ اسکيولي و گرستاين، 1985). هالتون و ترنر حتي پا فراتر گذاشته و به نحو اغراق آميزي استدلال مي کنند که « کار پارسونز ... سهم مهم تري نسبت به مارکس، وبر، دورکيم يا هر يک از پيروان معاصر آنها در نظريه ي جامعه شناسي دارد » (1986: 13). بعلاوه، عقايد پارسونز نه تنها بر انديشمندان محافظه کار بلکه بر نظريه پردازان نومارکسيست بويژه يورگن هابرماس نيز تأثير گذاشته است.
بعد از مرگ پارسونز، تعدادي از دانشجويان پيشين او که اکنون خودشان جامعه شناسان مطرحي شده اند، درباره ي نظريه ي او و مردي که در پشت آن قرار داشت به بازانديشي پرداختند (براي آشنايي با کاري جديد در رابطه با خاطرات شخصي پارسونز، رجوع کنيد به فاکس، 1997). اين جامعه شناسان در خلال بازانديشي هاي شان بينش هاي جالبي از پارسونز و کار او ارائه دادند. نگاه گذرا به اين انديشه ها، بي گمان تصوير منسجمي از پارسونز ارائه نخواهد داد، اما مي تواند اشارات انگيزه بخشي درباره ي اين مرد و کارهاي او به دست دهد.
رابرت مرتون يکي از اين دانشجويان بود که از آغاز تدريس پارسونز، در هاروارد حضور داشت. مرتون که بعدها نظريه پرداز برجسته اي شد، مي گويد در آن سال ها دانشجويان تحصيلات تکميلي به خاطر پارسونز وارد هاروارد نمي شدند، بلکه بيشتر مي خواستند از کلاس هاي پياتريم سوروکين، عضو ارشد گروه بهره مند شوند، کسي که بعدها دشمن بزرگ پارسونز شد (زافيروفسکي، 2001):
بسياري از دانشجويان نسل اول تحصيلات تکميلي هاروارد ... به خاطر کار با تالکوت وارد هاروارد نمي شدند. آنها به اين دليل ساده نمي توانستند به خاطر او به هاروارد بيايند که او در 1931 به هيچ وجه جامعه شناس مشهوري نبود.
گرچه ما دانشجويان به خاطر سوروکين سرشناس به اين دانشگاه آمده بوديم، اما برخي از ماها در آن جا مانديم تا با پارسونز ناشناس کار کنيم.
(مرتون، 1980: 69).
بازانديشي هاي مرتون درباره ي نخستين کلاس درس پارسونز درباره ي نظريه نيز جالب است، چرا که همين درس بود که مواد اوليه ي يکي از تأثيرگذارترين کتاب هاي نظريه را در تاريخ جامعه شناسي فراهم آورد:
سال ها پيش از آن که تالکوت پارسونز به يکي از شيوخ بزرگ دنياي جامعه شناسي تبديل شود براي برخي از ما بزرگمرد جوان اين رشته به شمار مي رفت. علاقه ي ما به او از همان نخستين درسش در زمينه ي نظريه ها آغاز شد ... همين درس بود که هسته ي مرکزي شاهکارش، ساختار کنش اجتماعي را به وجود آورد ... اثري که پنج سال در انتظار ماند تا انتشار کتبي پيدا کند. (مرتون، 1980: 70-69)
گرچه همگان با ارزشيابي مثبت مرتون از پاسونز با او هم عقيده نيستند، اما بايستي اين گفته را بپذيرند که:
مرگ تالکوت پارسونز پايان يک عصر در جامعه شناسي بود. هنگامي که [عصر جديدي] آغاز شود. بي گمان اين سنت بزرگ انديشه ي جامعه شناختي که او براي ما به جا گذاشت به اين عصر جديد استحکام خواهد بخشيد.
(مرتون، 1980: 71)
تکاليف چهارگانه.
يک کارکرد عبارت است از: « مجموعه فعاليت هايي که در جهت رفع نياز يا نيازهاي يک نظام صورت مي گيرد » (روشر، 1975: 40). بر مبناي اين تعريف، پارسونز معتقد است که چهار تکليف کارکردي وجود دارد که براي همه ي نظام ها ضروري (و مشخصه ي آنها) است: انطباق (A)، نيل به هدف (G)، يکپارچگي (I) و نهفتگي يا نگهداشت الگو (L). هر نظامي براي بقاي خود بايستي اين چهار کارکرد را انجام دهد:1. انطباق (2): هر نظامي بايد با شرايط محيطي و بيروني موجود به نحوي کنار بيايد. يعني بايد خود را با محيط و محيط را با نيازهايش انطباق دهد.
2. نيل به هدف (3): هر نظامي بايد اهداف عمده اش را تعيين کرده و به آنها دست بيابد.
3. يکپارچگي (4): هر نظامي بايد روابط متقابل بين بخش هاي مختلفش را تنظيم کند. همچنين بايستي رابطه ي بين سه تکليف کارکردي ديگر (AGL) را نيز مديريت کند.
4. نهفتگي (نگهداشت الگو) (5): هر نظامي بايد انگيزش هاي افراد و الگوهاي فرهنگي سازنده و نگه دارنده ي اين انگيزه ها را ايجاد، حفظ و تجديد کند.
**توضيح تصوير
شکل 1: ساختار نظام عمومي کنش
پارسونز طرح تکاليف چهارگانه را در همه ي سطوح نظام نظري خود به کار برده است (براي آشنايي با يک نمونه، رجوع کنيد به پولسن و فلدمن، 1995). در ادامه ي بحث نشان خواهيم داد که پارسونز چگونه طرح تکاليف چهارگانه اش را در مورد چهار نظام کنش به کار مي گيرد.
يکي از اين چهار نظام کنش، ارگانيسم رفتاري (6) است که کارکرد انطباق را از طريق سازگاري با جهان خارجي و تغيير شکل آن انجام مي دهد. نظام شخصيتي کارکرد نيل به هدف را به واسطه ي تعيين اهداف نظام و بسيج منابع براي دستيابي به آنها انجام مي دهد. نظام اجتماعي کارکرد يکپارچگي را از طريق نظارت بر عناصر سازنده اش انجام مي دهد. سرانجام، نظام فرهنگي که کارکرد نهفتگي را به واسطه ي تجهيز کنشگران به هنجارها و ارزش هايي که آنها را به کنش وا مي دارند، انجام مي دهد. شکل 1 ساختار نظام کنش را در قالب طرح تکاليف چهارگانه نشان مي دهد.
نظام کنش.
اکنون طرح کلي نظام کنش پارسونز را به بحث مي کشيم. شکل 2 خطوط کلي طرح پارسونز را ترسيم مي کند. آشکار است که پارسونز برداشت روشني از « سطوح » تحليل اجتماعي و نيز روابط متقابل آنها در ذهن داشت. چيدمان سلسله مراتبي اين سطوح، شفاف و روشن بوده و به دو شيوه در نظام پارسونز ترکيب شده اند. نخست اين که، هر يک از سطوح پايين تر، شرايط و انرژي مورد نياز سطوح بالاتر از خود را فراهم مي آورند. دوم اين که سطوح بالاتر بر سطوح مادون خود در اين سلسله مراتب اعمال نظارت مي کنند.**توضيح تصوير
شکل 2: طرحواره ي کنش پارسونز
بر حسب محيط هاي نظام کنش، محيط فيزيکي و ارگانيک که در پايين ترين سطح قرار دارد، جنبه هاي غيرنمادين بدن انسان، آناتومي و فيزيولوژي آن را شامل مي شود. در بالاترين سطح، واقعيت غايي جاي دارد که به گفته ي جکسون توبي از « رنگ و بوي متافيزيکي برخوردار است »، گرچه باز هم به گفته ي توبي، پارسونز « آن را به عنوان يک امر فراطبيعي در نظر نمي گيرد، بلکه منظور وي از آن، گرايش کلي جوامع براي برخورد نمادين با عدم قطعيت ها، نگراني ها و تراژدي هاي هستي انساني است؛ در واقع نوعي برخورد نمادين با مسائلي که با هدف مندي و معناداري سازمان اجتماعي در چالش هستند » (1977: 3).
در ميان کارهاي پارسونز چهار نظام کنش وي جايگاه کانوني دارند. در خلال فرض هايي که او درباره ي نظام هاي کنش مطرح کرده است، با مسئله ي نظم رو به رو مي شويم که همواره مهم ترين دغدغه ي وي بود و همين امر مايه ي عمده ي انتقاد از کارهايش شده است (شواننبرگ، 1971). مسئله ي هابزي نظم - يعني همان که از جنگ اجتماعي همه عليه همه جلوگيري مي کند - را فيلسوفان پيشين طوري پاسخ نداده بودند که پارسونز (1937) را قانع کند. او پاسخ مسئله ي نظم را در کارکردگرايي ساختاري يافت که به نظر وي بر پايه ي مجموعه فرض هاي زير عمل مي کند:
1. نظام ها از خاصيت نظم و وابستگي متقابل اجزاء برخوردارند.
2. نظام ها گرايش به تعادل يا نظم خود به خودي دارند. (7)
3. نظام ها ممکن است ايستا باشند يا در چهارچوب فرايند نظام مندي از تغيير عمل کنند.
4. ماهيت هر بخشي از نظام بر شکل بخش هاي ديگر نظام تأثير مي گذارد.
5. نظام ها مرزهاي شان را با محيط اطراف شان حفظ مي کنند.
6. تخصيص (8) و يکپارچگي دو فرايند بنيادي اند که براي حالت معيني از تعادل يک نظام ضروري هستند.
7. نظام ها گرايش به حفظ خود دارند؛ يعني حفظ مرزها، حفظ روابط اجزاء با کل، کنترل تغييرات محيطي، و نظارت بر دگرگوني هاي داخلي نظام.
اين فرض ها، پارسونز را وادار ساختند که تحليل ساختار منظم جامعه را در اولويت قرار دهد. بر اين اساس، دست کم تا دوره ي بعدي زندگي حرفه اي اش کمتر به بحث درباره ي دگرگوني اجتماعي پرداخت:
ما فکر نمي کنيم توصيف دگرگوني هاي موجود در نظام هاي متغيرها، پيش از تحليل و توصيف خود اين متغيرها کار مقرون به صرفه اي باشد؛ بنابراين کار خود را با بررسي ترکيب هاي خاص متغيرها آغاز مي کنيم و تنها زماني که بنيان استواري براي اين کار فراهم شد به توصيف چگونگي تغييرات اين ترکيب ها خواهيم پرداخت.
(پارسونز و شيلز، 1951: 6)
پارسونز به خاطر جهت گيري ايستايش آن چنان تحت انقادات شديد قرار گرفت که رفته رفته به بحث تغيير نيز روي آورد؛ در واقع، همان گونه که خواهيم ديد، سرانجام پارسونز بر تکامل جوامع تأکيد کرد. با اين حال، حتي کار او درباره ي تغيير اجتماعي نيز از نگاه بسياري از صاحبنظران گرايش زيادي به ايستايي و ساخت مندي دارد.
در بحث از چهار نظام کنش پارسونز، خواننده بايستي اين مسئله را به خاطر بسپارد که اين نظام ها در جهان واقعي وجود خارجي ندارند، بلکه بيشتر ابزارهايي تحليلي براي تحليل جهان واقعي هستند.
نظام اجتماعي.
پارسونز با توجه به مفهومي که از نظام اجتماعي در ذهن دارد، بحث از اين نظام را از سطح خرد و از کنش متقابل بين خود و دگرخود به عنوان ابتدايي ترين شکل نظام اجتماعي آغاز مي کند. او وقت چنداني را صرف اين تحليل نمي سازد، گرچه معتقد بود که ويژگي هاي اين نظام کنش متقابلي را مي توان در اشکال پيچيده تر نظام اجتماعي مشاهده کرد. پارسونز نظام اجتماعي را اينگونه توصيف مي کند:نظام اجتماعي مجموعه اي از کنشگران فردي است که در موقعيتي که دست کم جنبه اي فيزيکي يا محيطي دارد با يکديگر به کنش متقابل مي پردازند؛ کنشگراني که در راستاي گرايش به « حداکثرسازي خشنودي » (9) برانگيخته مي شوند و رابطه ي شان با موقعيت هاي شان و همچنين با يکديگر در چهارچوب نظامي مشخص مي شود که بر مبناي فرهنگ و نمادهاي مشترک ساختار يافته است.
(پارسونز، 1951: 6-5)
اين تعريف، نظام اجتماعي را بر مبناي بسياري از مفاهيم کليدي حاضر در کار پارسونز يعني کنشگران، کنش متقابل، محيط، حداکثر سازي خشنودي و فرهنگي توصيف مي کند.
پارسونز به رغم تعهدش به در نظر گرفتن نظام اجتماعي به منزله ي يک نظام کنش متقابل، کنش متقابل را به عنوان واحد بنيادي اش در بررسي نظام اجتماعي انتخاب نکرد. بلکه آميزه ي پايگاه - نقش را به عنوان واحد اساسي نظام مذکور به کار گرفت. اين آميزه نه جنبه اي از کنشگران و نه جنبه اي از کنش متقابل است، بلکه عنصري ساختاري از نظام اجتماعي مي باشد. پايگاه (10) به يک جايگاه ساختاري در درون نظام اجتماعي اطلاق مي شود و نقش همان چيزي است که کنشگر در يک چنين موقعيتي انجام مي دهد؛ موقعيتي که با توجه به اهميت کارکردي آن براي نظام بزرگ تر به حساب مي آيد. کنشگر بر حسب انديشه ها و کنش هايش در نظر گرفته نمي شود بلکه (دست کم بر حسب جايگاهش در نظام اجتماعي) چيزي بيش از اشغال کننده ي يک رشته پايگاه ها و نقش ها نيست.
پارسونز در تحليلش از نظام اجتماعي عمدتاً به اجزاي ساختاري آن توجه نشان مي داد. او علاوه بر توجه به آميزه ي پايگاه - نقش به اجزاي کلان مقياس نظام هاي اجتماعي مانند پديده هاي جمعي، هنجارها و ارزش ها نيز علاقه نشان مي داد (1966: 11). با اين حال، در تحليل نظام اجتماعي نه صرفاً يک ساختارگرا بلکه يک کارکردگرا هم بود. پارسونز تعدادي از پيش نيازهاي کارکردي نظام اجتماعي را برشمرد. نخست اين که، نظام هاي اجتماعي بايستي چنان ساختار يابند که با نظام هاي ديگر به نحو انطباق پذيري کار کنند. دو آن که، هر نظام اجتماعي بايد براي بقايش از حمايت هاي لازم نظام هاي ديگر برخوردار باشد. سه اين که، هر نظامي بايد بخش مهمي از نيازهاي کنشگرانش را برآورده سازد. چهار آن که، هر نظامي بايد مشارکت کافي اعضايش را برانگيزد. پنجم اين که، هر نظامي بايد دست کم، حداقلي از نظارت را بر روي رفتارهاي بالقوه مخرب داشته باشد. ششم اين که، اگر تضادها به حد کافي مخرب شدند نظام بايد آنها را کنترل کند. و سرانجام آن که هر نظام اجتماعي براي بقايش به يک زبان نياز دارد.
روشن است که در بحث پارسونز از پيش نيازهاي کارکردي نظام اجتماعي توجه اصلي او بر نظام هاي کلان مقياس و رابطه ي آنها با يکديگر معطوف بوده است (کارکردگرايي جامعه نگر). حتي هنگامي که درباره ي کنشگران صحبت مي کند، از ديدگاه نظام به اين قضيه مي پردازد. اين بحث، علاقه ي پارسونز به حفظ نظم در درون نظام اجتماعي را نيز منعکس مي سازد.
کنشگران و نظام اجتماعي.
با اين همه، پارسونز در بحثش از نظام اجتماعي، موضوع رابطه ي بين کنشگران و ساختارهاي اجتماعي را به طور کامل ناديده نگرفته است. در واقع، او يکپارچه سازي الگوهاي ارزشي با تمايلات نيازي را « قضيه ي بنيادي و پوياي جامعه شناسي » ناميده است (پارسونز، 1951: 42). با توجه به علاقه ي اساسي پارسونز به نظام اجتماعي، فرايندهاي دروني کردن و اجتماعي شدن از اهميت کليدي در اين يکپارچه سازي برخوردارند. بدين معنا که او به شيوه هاي انتقال هنجارها و ارزش هاي يک نظام به کنشگران درون آن نظام توجه داشت. اين هنجارها و ارزش ها در يک فرايند اجتماعي شدن موفقيت آميز دروني مي شوند؛ يعني به بخشي از « وجدان » کنشگران تبديل مي شوند. در نتيجه کنشگران در تعقيب منافع خاص خود، در واقع درجهت منافع کل نظام عمل مي کنند. به تعبير خود پارسونز، « ترکيب الگوهاي جهت گيري ارزشي که بايد تا اندازه ي زيادي کارکردي از ساختار بنيادي نقش ها و ارزش هاي مسلط نظام اجتماعي باشد [توسط کنشگر در حين اجتماعي شدن] حاصل مي شود » (1951: 227).به طور کلي، پارسونز کنشگران را در فرايند اجتماعي شدن به منزله ي گيرندگاني منفعل در نظر مي گرفت. (11) کودکان نه تنها بايد عمل کردن را بياموزند، بلکه بايد هنجارها، ارزش ها و اخلاقيات جامعه را نيز ياد بگيرند. اجتماعي شدن در نگاه پارسونز فرايند محافظه کارانه اي است که طي آن تمايلات نيازي (که عمدتاً توسط جامعه الگوبندي مي شود) کودکان را به نظام اجتماعي پيوند مي زند و اين قضيه وسايل لازم براي ارضاي تمايلات نيازي را فراهم مي آورد. در اين جا کمتر جايي براي خلاقيت وجود دارد؛ اين نياز به ارضاء است که کودکان را به نظام، به همان سان که هست، متصل مي سازد. پارسونز اجتماعي شدن را يک تجربه ي مادام العمر مي انگارد. از آن جا که هنجارها و ارزش هاي القاشده در کودکي معمولاً بسيار کلي هستند، نمي توان کودکان را براي وضعيت هاي گوناگون خاصي که در بزرگ سالي با آنها روبرو مي شوند مهيا ساخت. بنابراين، اجتماعي شدن بايد در سراسر چرخه ي زندگي با مجموعه اي از تجارب اجتماعي کننده ي خاص تر تکميل شود. با وجود اين در دوره هاي بعدي زندگي، هنجارها و ارزش هاي آموخته شده در دوران کودکي گرايش به ثبات دارند و با اندکي تقويت ملايم معمولاً در سراسر زندگي باقي مي مانند.
با وجود همنوايي ناشي از اجتماعي شدن مادام العمر، طيف گسترده اي از تغييرات فردي در نظام ديده مي شود. پرسش اين است: چرا اين قضيه معمولاً مشکل عمده اي براي نظام اجتماعي به بار نمي آورد، با توجه به اين که نظام اجتماعي به نظم نياز دارد؟ يکي به اين دليل که برخي از ساز و کارهاي نظارت اجتماعي را مي توان براي القاء همنوايي به کار گرفت. با وجود اين، نظارت اجتماعي در نگاه پارسونز دقيقاً نقش خط دفاعي دوم را بازي مي کند. يک نظام موقعي به بهترين شکل اداره خواهد شدکه نظارت اجتماعي فقط به مقدار بسيار کم به کار گرفته شود. دليل ديگر آن که، هر نظامي بايد ظرفيت آن را داشته باشد که بتواند با برخي از تغييرات و انحرافات مدارا کند. يک نظام اجتماعي انعطاف پذير از نظام زودرنجي که هيچ گونه انحرافي را بر نمي تابد نيرومندتر است. و دليل آخر اين که هر نظام اجتماعي بايد طيف وسيعي از فرصت هاي نقشي را ايجاد کند تا شخصيت هاي مخلتف بتوانند در قالب آنها ابراز وجود کنند بدون آن که يکپارچگي نظام را تهديد نمايند.
اجتماعي شدن و نظارت اجتماعي ساز و کارهاي اصلي حفظ تعادل نظام هستند. چنانچه فرديت و انحراف به ميزان کم وجود داشته باشد مي توان با آن کنار آمد، اما بايد با اشکال افراطي تر آن از طريق سازو کارهاي تعادل بخش برخورد نمود. بدين سان، نظم اجتماعي در ساختار نظام اجتماعي پارسونز کار گذاشته شده است:
در نظام اجتماعي ما و متقابلاً در ديگر نظام ها، بدون هر گونه برنامه ريزي عامدانه اي، ساز و کارهايي به وجود آمده اند که به رغم محدوديت هاي شان مي توانند از گرايش هاي شديد به انحراف جلوگيري کرده و آنها را پيش از آن که به دور باطل بيفتند و از کنترل ضمانت هاي اجرايي تأييد - عدم تأييد و پاداش - تنبيه خارج شوند به مسير اصلي بازگردانند.
(پارسونز، 1951: 319)
در اين جا نيز توجه پارسونز به کل نظام است و نه کنشگر درون نظام؛ يعني به اين توجه دارد چگونه نظام بر کنشگر نظارت مي کند، نه به اين که کنشگر چگونه نظام را آفريده و حفظ مي کند. چنين نگاهي، تعهد پارسونز را به يک رويکرد ساختي - کارکردي منعکس مي سازد.
جامعه.
گرچه ايده ي نظام اجتماعي همه ي پديده هاي جمعي را شامل مي شود، اما يکي از نظام هاي اجتماعي خاص و بسيار مهم، جامعه است. جامعه عبارت است از « يک پديده ي جمعي نسبتاً خودکفا که اعضايش مي توانند تمام نيازهاي فردي و جمعي شان را برطرف سازند و تماماً در چهارچوب آن زندگي کنند » (روشر، 1975: 60). (12) پارسونز به عنوان يک کارکردگراي ساختاري، چهار ساختار يا خرده نظام را بر حسب کارکردهاي شان (تکاليف چهارگانه) از هم متمايز مي سازد (رجوع کنيد به شکل 3). اقتصاد خرده نظامي است که کارکرد انطباق با محيط را از طريق کار، توليد و تخصيص انجام مي دهد. اقتصاد از اين طريق محيط را با نيازهاي جامعه انطباق داده و به جامعه کمک مي کند تا خود را با واقعيت هاي خارجي تطبيق دهد. سياست (يا نظام سياسي) کارکرد نيل به هدف را از اينگونه پيگيري مقاصد جامعه نگر و بسيج کنشگران و منابع در راستاي آن هدف انجام مي دهد. نظام تضميني (13) (براي مثال، در مدارس و خانواده) کارکرد نهفتگي را از طريق انتقال فرهنگ (هنجارها و ارزش ها) به کنشگران انجام مي دهد و اين امکان را فراهم مي کند که کنشگران، فرهنگ را در خود دروني سازند. سرانجام اجتماع جامعه نگر (14) (براي مثال، قانون) که کارکرد يکپارچگي را انجام مي دهد و اجزاي گوناگون جامعه را با يکديگر هماهنگ مي سازد (پارسونز و پلات، 1973).**توضيح تصوير
شکل 3: جامعه، خرده نظام هاي آن و تکاليف کارکردي
نظام فرهنگي حتي بيش از ساختارهاي نظام اجتماعي براي پارسونز اهميت داشت. در واقع، همان گونه که پيش تر هم ديديم، نظام فرهنگي در رأس نظام کنش پارسونز جاي گرفته بود و پارسونز (1966) خود را يک « جبرگراي فرهنگي » ناميده بود. (15)
نظام فرهنگي.
پارسونز فرهنگ را با عنوان نيروي عمده اي تصور مي کرد که عناصر گوناگون جهان اجتماعي يا به تعبير خودش نظام کنش را به هم متصل مي سازد. فرهنگ ميانجي بين کنش متقابل کنشگران است و شخصيت و نظام اجتماعي را به هم پيوند مي زند. فرهنگ اين قابليت ويژه را دارد که دست کم تا حدي به بخشي از نظام هاي ديگر تبديل شود. بدين گونه که در نظام اجتماعي به صورت هنجارها و ارزش ها درمي آيد و در نظام شخصيتي به وسيله ي کنشگر دروني مي شود. اما نظام فرهنگي صرفاً بخشي از نظام هاي ديگر نيست؛ بلکه همچنين در شکل ذخيره ي اجتماعي دانش، نمادها و عقايد وجود جداگانه اي براي خود دارد. اين ابعاد نظام فرهنگي براي نظام هاي اجتماعي و شخصيتي قابل دسترس بوده، اما به بخشي از آنها تبديل نمي شوند (مورس، 1961: 105؛ پارسونز و شيلز، 1951: 6).پارسونز نظام فرهنگي را به مانند نظام هاي ديگرش، بر حسب رابطه ي آن با ديگر نظامهاي کنش تعريف کرد. او فرهنگ را نظام الگومند و نظام يافته اي از نمادها مي انگاشت که شامل هدفهاي جهت گيري کنشگران، جنبه هاي دروني شده ي نظام شخصيتي و الگوهاي نهادينه شده (پارسونز، 1990) در نظام اجتماعي مي شود. از آن جا که فرهنگ، بسيار نمادين و ذهني است به آساني از يک نظام به نظام ديگر انتقال مي يابد. به اين ترتيب، فرهنگ از طريق اشاعه مي تواند از يک نظام اجتماعي به نظام اجتماعي ديگر، و از طريق يادگيري و اجتماعي شدن از يک نظام شخصيتي به نظام شخصيتي ديگر حرکت کند. همين ويژگي نمادين (ذهني) فرهنگ، خصوصيت ديگري به آن مي بخشد که همانا توانايي نظارت بر ديگر نظام هاي کنش پارسونز است. اين استنباط پارسونز يکي از دلايلي است که او خود را جبرگراي فرهنگي مي پنداشت.
اما اگر اين قضيه را بپذيريم که نظام فرهنگي در نظريه ي پارسونز برتريت دارد، اين سؤال پيش مي آيد که آيا او واقعاً يک نظريه ي تلفيقي ارائه داده است. يک نظريه ي به راستي تلفيقي تعادلي کلي در همه ي سطوح عمده ي تحليل برقرار مي سازد. بر اين اساس، گنجاندن جبرگرايي فرهنگي و در واقع هر نوع جبرگرايي در چهارچوب يک جامعه شناسي تلفيقي بسيار مورد ترديد است (براي آشنايي با يک برداشت تلفيقي تر از کار پارسونز، رجوع کنيد به کاميک، 1990). اين مشکل بيش از همه در نظام شخصيتي پارسونز به چشم مي آيد؛ زيرا وي نظام شخصيتي را بسيار ضعيف تصوير کرده است.
نظام شخصيتي
نظام شخصيتي نه تنها تحت نظارت نظام فرهنگي است، بلکه از سوي نظام اجتماعي هم مورد نظارت واقع مي شود. با وجود اين، به راحتي نمي توان گفت که پارسونز براي نظام شخصيتي استقلال قائل نبود:نظر من اين خواهد بود که گرچه محتواي اصلي ساختار شخصيت در جريان اجتماعي شدن از نظام هاي اجتماعي و فرهنگ مشتق مي شود، اما شخصيت از طريق پيوندهايش با ارگانيسم خاص خود و منحصر به فرد بودن تجربه ي زندگي شخصي اش، به نظام مستقلي تبديل مي شود و يک پديده ي فرعي محض نيست. (پارسونز، 1970: 82)
در اين جا احساس مي شود که پارسونز در فرجام خواهي خود بسيار تند رفته است. در واقع، اگر هم نظام شخصيتي پارسونز يک پديده ي فرعي (16) نباشد، بي ترديد در نظام نظري او پايگاهي فرعي و وابسته دارد.
شخصيت به عنوان نظام سازمان يافته اي از جهت گيري و انگيزش کنش ِ کنشگر فردي تعريف مي شود. مؤلفه ي اساسي شخصيت، « تمايل نيازي » است. پارسونز و شيلز تمايلات نيازي (17) را به عنوان « مهم ترين واحدهاي انگيزش کنش » تعريف کردند (1951: 113). آنها تمايلات نيازي را از سائق ها (18) يا همان گرايشات فطري - « انرژي فيزيولوژيکي که کنش را ممکن مي سازد » - متمايز کردند (پارسونز و شيلز، 1951: 111). به عبارت ديگر، سائق ها را بهتر است به عنوان بخشي از ارگانيسم زيستي لحاظ کنيم. اما تمايلات نيازي عبارتند از « همان گرايش ها در زماني که فطري نيستند و طي فرايند في نفسه ي کنش حاصل مي شوند » (پارسونز و شيلز، 1951: 111). به تعبيري ديگر، تمايلات نيازي سائق هايي هستند که توسط زمينه ي اجتماعي شکل مي گيرند.
تمايلات نيازي کنشگران را وا مي دارند تا چيزهاي عرضه شده در محيط را پذيرفته يا رد کنند و يا اگر چيزهاي موجود به اندازه ي کافي نتوانند تمايلات نيازي را ارضاء سازند در پي چيزهاي تازه اي بروند. پارسونز بين سه گونه ي اساسي تمايلات نيازي تمايز قائل مي شود. گونه ي نخست، کنشگران را بر آن مي دارند تا از طريق روابط اجتماعي شان به دنبال عشق، تأييد و نظاير آن بروند. گونه ي دوم، ارزش هاي دروني شده اي را در بر مي گيرد که کنشگران را به مشاهده ي معيارهاي فرهنگي گوناگون سوق مي دهند. و نهايتاً نوع سوم که شامل انتظارات نقشي مي شود و کنشگران را به رد و بدل کردن واکنش هاي مقتضي وا مي دارند.
اين برداشت تصوير بسياري منفعلي از کنشگران ارائه مي کند. چنين به نظر مي رسد که کنشگران از طريق سائق هاي تحت سلطه ي فرهنگ يا تحت تأثير ترکيبي از سائق ها و فرهنگ (يعني از طريق تمايلات نيازي)، که بيشتر چنين است. برانگيخته مي شوند. بي گمان نظام شخصيتي منفعل، پيوند ضعيفي با يک نظريه ي تلفيقي برقرار مي کند و ظاهراً پارسونز از اين مسئله آگاه بود. او در موارد متعدد کوشيده است تا به شخصيت قدري خلاقيت ببخشد. به عنوان مثال، او عنوان کرد: « منظور ما اين نيست ... که ارزش هاي شخص، تماماً فرهنگ دروني شده يا پيروي محض از قواعد و قوانين است. شخص زماني که فرهنگ را در خود دروني مي کند تعديل هاي خلاقانه اي در آن به عمل مي آورد؛ اين جنبه ي بديع، جنبه ي فرهنگي نيست » (پارسونز و شيلز، 1951: 72). به رغم يک چنين ادعاهايي، آن چه معمولاً از کار پارسونز استنباط مي شود يک نظام شخصيتي منفعل است.
تأکيد پارسونز بر تمايلات نيازي مسائل ديگري را مطرح مي سازد. از آن جا که اين تأکيد بسياري از جنبه هاي مهم شخصيت را از قلم مي اندازد، نظام شخصيتي او به نظام بسيار ضعيفي تبديل مي شود. آلفرد بالدوين روان شناس دقيقاً بر همين نکته تأکيد مي کند:
به نظر منصفانه مي آيد اگر بگوييم که پارسونز در نظريه اش نتوانسته است که شخصيت را از يک رشته خواص يا ساز و کارهاي معقول برخوردار سازد و با محروم ساختن شخصيت از ويژگي هاي کافي و انواع ساز و کارهاي لازم براي انجام کارکرد، خود را به دردسر انداخته است. (اي. بالدوين، 1961: 186)
بالدوين نکته ي گوياي ديگري درباره ي نظام شخصيتي پارسونز تشخيص داده و استدلال مي کند، پارسونز حتي زماني که نظام شخصيتي را تحليل مي کرد، در واقع توجه اساسي به آن نداشت: « او حتي زماني که فصل مربوط به ساختار شخصيتي را مي نگاشت، بيش از آن که درباره ي شخصيت سخن بگويد، از نظام هاي اجتماعي صحبت مي کرد » (1961: 180). پارسونز از جهات مختلف شخصيت را به نظام اجتماعي پيوند زده است. نخست اين که، کنشگران بايستي ياد بگيرند که خودشان را به تناسب جايگاهي که در جامعه اشغال مي کنند در نظر گيرند (پارسونز و شيلز، 1951: 147). دوم آن که انتظارات نقش به هر يک از نقش هاي اتخاذي کنشگران فردي ضميمه شده است. ديگر آن که، خودتنظيمي (19)، دروني کردن جهت گيري هاي ارزشي، تعيين هويت (20) و نظاير آن به کنشگران ياد داده مي شود. همه ي اين نيروها حاکي از توجه زياد پارسونز به يکپارچگي نظام شخصيتي با نظام اجتماعي مورد تأکيدش است. با وجود اين، او به امکان يکپارچگي بد (21) نيز اشاره مي کند که براي نظام مسئله به بار مي آورد و بايستي آن را از ميان برداشت.
جنبه ي ديگر کار پارسونز - يعني علاقه اش به دروني کردن به عنوان وجه فرايند اجتماعي شدن نظام شخصيتي - نيز انفعال نظام شخصيتي او را منعکس مي سازد. پارسونز (1970: 2) اين علاقه را از کار دورکيم درباره ي دروني کردن و نيز از کار فرويد بويژه درباره ي فراخود (22) اقتباس کرده است. پارسونز در تأکيد بر دروني کردن و فراخود، يک بار ديگر مفهوم نظام شخصيتي اش را به صورت يک نظام منفعل و تحت نظارت عوامل خارجي آشکار کرده است.
گرچه پارسونز در کارهاي اوليه اش به سخن گفتن از جنبه هاي ذهني شخصيت علاقمند بود، اما رفته رفته اين ديدگاه را رها کرد و با اين کار بينش هايي را که مي توانست درباره ي نظام شخصيتي ارائه دهد محدود ساخت. پارسونز در يک اظهارنظر تصريح کرد که وي به معاني دروني کنش هاي انسان ها توجهي ندارد: « سازمان دهي داده هاي مشاهده پذير، در قالب نظريه ي کنش بر حسب ديدگاه هاي رفتارگرايانه ي تعديل شده، کاملاً امکان پذير و مثمرثمر است و اين فرمول بندي از بسياري از مسائل دشوار موجود در درون نگري يا همدلي به دور است » (پارسونز و شيلز، 1951: 64).
ارگانيسم رفتاري
گرچه پارسونز ارگانيسم رفتاري را به عنوان يکي از چهار نظام کنش خود مطرح ساخت، اما درباره ي آن چيز زيادي براي گفتن نداشت. اين نظام را به اين خاطر وارد نظام هاي کنش کرده بود که منبع انرژي براي نظام هاي ديگر آن بود. هر چند ارگانيسم رفتاري بر مبناي ساختمان ژنتيک استوار است، اما سازمان آن تحت تأثير فرايندهاي شرطي سازي (23) و يادگيري است که در طول زندگي فرد روي مي دهد. (24) با آن که ارگانيسم رفتاري در کار پارسونز آشکارا يک نظام ته نشستي است، اما حداقل به اين خاطر که زمينه را براي تجديد علاقه به زيست شناسي اجتماعي و جامعه شناسي بدن (25) (بي.ترنر، 1985) در ميان برخي از جامعه شناسان فراهم آورد، بايستي پارسونز را به خاطر طرح آن ستود.تغيير و پويايي در نظريه ي پارسونز
کار پارسونز به دليل ارائه ي ابزارهاي مفهومي از قبيل نظام هاي چهارگانه ي کنش و تکاليف کارکردي، او را در معرض اين اتهام قرار داده بود که نظريه اي ساختاري و ناتوان از پرداختن به دگرگوني اجتماعي عرضه کرده است. پارسونز که از ديرباز به اين اتهام حساس بود، استدلال مي کرد که گرچه بررسي دگرگوني ضروري است، اما بررسي ساختار مقدم بر آن است. اما در دهه ي 1960 او ديگر نمي توانست در برابر يورش هاي انتقادي ايستادگي کند و يک باره به بررسي دگرگوني اجتماعي (26)، بالاخص تکامل اجتماعي روي آورد (پارسونز، 1977: 50).نظريه ي تکاملي
جهت گيري کلي پارسونز (1966) نسبت به بررسي دگرگوني اجتماعي تحت تأثير فرايندهاي زيستي شکل گرفته بود. پارسونز براي بررسي اين فرايند، « نگاره اي از دگرگوني تکاملي » را آفريد.نخستين مؤلفه ي اين انگاره، فرايند تمايز (27) است. پارسونز فرض را بر آن گرفت که هر جامعه اي از مجموعه اي از خرده نظام ها تشکيل مي شود که هم از نظر ساختار و هم از نظر اهميت کارکردي شان براي جامعه ي بزرگ تر، با يکديگر متفاوت هستند. به موازات تکامل جامعه، خرده نظام هاي جديد تمايز مي يابند. اما اين قضيه کافي نيست؛ اين خرده نظام ها همچنين بايد از خرده نظامهاي پيشين تطبيق پذيرتر باشند. بدين سان، ايده ي ارتقاء تطبيق پذيري (28) اساس انگاره ي تکاملي پارسونز بود. پارسونز اين فرايند را چنين توصيف کرده است:
براي آن که فرايند تمايز، نظام متعادلِ تکامل يافته تري را ايجاد کند، هر يک ازخرده ساختارهاي تمايز يافته تر ... بايد ظرفيت تطبيق پذيري شان را افزايش دهند تا بتوانند کارکرد اصلي شان را به همان خوبي انجام آن کارکرد در ساختار پراکنده تر پيشين انجام دهند ... مي توان اين فرايند را جنبه ي ارتقاء تطبيق پذيري چرخه ي دگرگوني تکاملي ناميد (پارسونز، 1966: 22).
اين يک مدل بسيار مثبت درباره ي دگرگوني اجتماعي به شمار مي آيد (هر چند که پارسونز بي گمان، جنبه ي تاريک تر آن را در نظر داشت). فرض اين الگو بر اين است که هر جامعه اي به موازات تکامل يافته تر شدن، عموماً بهتر مي تواند بر مشکلاتش غلبه کند. اين برداشت در نقطه ي مقابل ديدگاه مارکس قرار مي گيرد؛ در نظريه ي مارکسيستي دگرگوني اجتماعي به نابودي نهايي جامعه ي سرمايه داري منتهي مي شود. اين برداشت پارسونز از جمله دلايلي است که او را غالباً به عنوان يک نظريه پرداز جامعه شناختي بسيار محافظه کار قلمداد مي کنند. بعلاوه، هر چند او به دگرگوني پرداخت، اما بر جنبه هاي مثبت دگرگوني اجتماعي درجهان مدرن تأکيد داشت و نه بر جنبه هاي منفي آن.
پارسونز در ادامه استدلال کرد که فرايند تمايز مشکلات تازه اي را در باب يکپارچگي نظام به وجود مي آورد. به موازات تکثير خرده نظام ها، جامعه با مشکلات جديدي در زمينه ي هماهنگ ساختن عملکردهاي اين واحدها مواجه مي شود.
جامعه ي دستخوش تکامل بايستي از نظام انتسابي به سوي يک نظام اکتسابي حرکت کند، چرا که براي اداره ي خرده نظام هاي پراکنده تر، به مجموعه ي مهارت ها و توانايي هاي گسترده تري نياز است. توانايي هاي تعميم يافته ي مردم نيز بايد از قيد و بندهاي انتسابي آزاد شوند تا جامعه بتواند از اين توانايي ها به نحو بهتري استفاده کند. به طور کلي، اين استدلال به آن معناست که گروه هايي که نقش شان پيش از اين در نظام ناديده گرفته شده اند، بايد مورد پذيرش قرار گرفته و اعضاي تمام عيار جامعه ي شان شوند.
سرانجام آن که به موازات تمايز روز افزون کارکردها و ساختارهاي اجتماعي، نظام ارزشي جامعه نيز بايد دستخوش دگرگوني شود. اما از آن جا که نظام جديد متنوع تر است، احاطه کردن سراسر آن از سوي نظام ارزشي نيز دشوارتر است. بنابراين يک جامعه ي تمايز يافته تر به نظام ارزشي اي نياز دارد که « بيانگر سطح بالاتري از عموميت باشد تا بتواند به طيف وسيع تري از اهداف و کارکردهاي خرده واحدهايش مشروعيت بخشد » (پارسونز، 1966: 23). با وجود اين، اين فرايند عمومي سازي ارزش ها اغلب حرکت يکنواختي ندارد، زيرا با مقاومت هاي گروه هايي که به نظام هاي ارزشي کم دامنه ي خاص خودشان پايبندند، روبرو مي شود.
تکامل از طريق انواع چرخه ها پيش مي رود، اما هيچ فرايند عامي همه ي جوامع را به طور برابر متأثر نمي سازد. برخي جوامع ممکن است تکامل را ترغيب و تقويت کنند، در حالي که برخي ديگر احتمالاً « گرفتار تعارضات داخلي و مشکلات ديگري » باشند که از فرايند تکامل جلوگيري مي کنند و حتي ممکن است وضع را « بدتر » سازند (پارسونز، 1966: 23). چيزي که بيش از همه توجه پارسونز را به خود جلب کرده بود، جوامعي بود که در آن ها « نقطه عطف ها » ي تحولي (29)، اتفاق مي افتد، زيرا او بر اين باور بود که به محض اين که چنين نقطه عطف هايي حادث شد، فرايند تکامل از مدل عام تکاملي [پارسونز] پيروي مي کند.
گرچه پارسونز بر اين باور است که تکامل به صورت مرحله به مرحله رخ مي دهد، اما او از پذيرش يک نظريه ي تکاملي تک خطي اجتناب مي کرد: « ما تکامل جامعه را يک فرايند پيوسته با يک فرايند خطي ساده نمي انگاريم، اما مي توانيم بين سطوح گسترده ي پيشرفت تمايز قائل شويم بدون آن که تغيير پذيري هاي چشمگير هر يک از اين سطوح را ناديده گيريم » (1966: 26). پارسونز براي ساده تر کردن قضايا سه مرحله ي تکاملي گسترده - ابتدايي، ميانين و نوين - را از هم تميز داد. او اين مراحل را عمدتاً بر مبناي ابعاد فرهنگي از هم متمايز کرد. تحول بسيار مهم در گذار از مرحله ي ابتدايي به مرحله ي ميانين، توسعه ي زبان و عمدتاً زبان نوشتاري است. تحول کليدي در انتقال از مرحله ي ميانين به نوين، « رمزهاي نهادينه شده ي نظم هنجاربخش » يا قانون است (پارسونز، 1966: 26).
پارسونز سپس به تحليل مجموعه اي از جوامع خاص در قالب تکامل از جامعه ي ابتدايي به جامعه ي نوين مي پردازد. يک نکته ي مهم را بايستي در اين جا مطرح کرد: پارسونز دست کم تا حدي به اين خاطر به نظريه ي تکاملي روي آورده بود، که متهم شده بود نمي تواند دگرگوني اجتماعي را مورد بررسي قرار دهد. با اين حال، تحليل او از تکامل بر مبناي فرايند نيست، بلکه تلاشي است براي « به نظم درآوردن گونه هاي ساختاري و مرتبط کردن زنجيره اي آنها به يکديگر » (پارسونز، 1966: 111). در واقع اين کار پارسونز، نه يک بررسي فرايندهاي دگرگوني اجتماعي، بلکه نوعي تحليل ساختاري تطبيقي به شمار مي رود. بدين ترتيب، او حتي زماني که ظاهراً از دگرگوني مي پرداخت، هم چنان پايبندي خود را به بررسي ساختارها و کارکردها حفظ کرده بود.
واسطه هاي تعميم يافته ي تبادل
يکي از مواردي که پارسونز با کاربرد آن به نظام نظري اش تا حدي پويايي و سيلان (السکاندر، 1983: 115) بخشيد. عقايدش درباره ي واسطه هاي تعميم يافته ي تبادل (30) در درون و بين نظام هاي چهارگانه کنش (بويژه در درون نظام اجتماعي) بود. الگوي واسطه هاي تعميم يافته ي تبادل، پول است که چنين نقشي را در اقتصاد بازي مي کند. اما پارسونز به جاي تأکيد بر پديده هاي مادي از قبيل پول، بر واسطه هاي نمادين مبادله تأکيد مي ورزد. او حتي زماني که از پول به عنوان واسطه اي براي تبادل در نظام اجتماعي بحث مي کند، به ويژگي هاي نمادين آن توجه دارد و نه به خصوصيات مادي آن. علاوه بر پول، واسطه هاي تعميم يافته ي تبادل ديگري همچون نفوذ، قدرت سياسي و تعهدات ارزشي نيز وجود دارند که از جمله واسطه هاي آشکارا نمادين تر تبادل به شمار مي آيند. پارسونز کاملاً روشن ساخت که چرا وي به واسطه هاي نمادين تبادل تأکيد کرده است: « به منظور رد اين اتهامات هميشگي که اين نوع از تحليل ساختاري في نفسه به سوگيري هاي ايستا مبتلا بوده و از اين رو، از داوري درباره ي مسائل پويايي ناتوان است، در نظر دارم فراتر رفته و يک نظريه ي واسطه در قالب نوعي ديدگاه ساختاري ارائه دهم » (1975: 99-98).واسطه هاي نمادين تبادل نيز مانند پول، قابليت تزريق و گردش در جامعه ي گسترده تر را دارند. بدين سان، اين واسطه هاي موجود در درون نظام اجتماعي قادر به ايجاد قدرت سياسي در نظام سياسي هستند. مهم تر از آن اين که، آنها مي توانند به واسطه ي گردش آزادانه در نظام اجتماعي قدرت مذکور را گسترش داده و بر خودنظام اجتماعي تأثير گذارند. به همين ترتيب، رهبران مي توانند به واسطه ي يک چنين کاربرد قدرتي، نظام سياسي و کل جامعه را تقويت کنند. به طور کلي، واسطه هاي تعميم يافته در بين نظام هاي چهارگانه ي کنش و در درون ساختارهاي هر يک از اين نظام ها گردش و جريان دارند. حضور و حرکت اين واسطه ها است که به تحليل عمدتاً ساختاري پارسونز پويايي مي بخشد.
همان گونه که الکساندر (1983: 115) مطرح مي کند، واسطه هاي تعميم يافته ي تبادل از جنبه ي ديگري نيز به نظريه ي پارسونز پويايي بخشيده اند. در واقع، آنها موجوديت آن دسته از « کارفرمايان واسطه ها » (براي مثال، سياستمداران) را که به آساني نظام تبادل را به همان شکل موجود نمي پذيرند، امکان پذير مي سازند. بدين معنا که آنها اين توانايي را دارند که خلاق و مبتکر باشند و صرفاً شماري از واسطه هاي تعميم يافته ي معين را به کار نبرند، بلکه در خيل واسطه ها تدبير و مديريت کنند.
پينوشتها:
1. AGIL سرنام هاي انگليسي کارکردهاي چهارگانه است؛ از اين پس به جاي آن، عبارت « تکاليف چهارگانه » را به کار خواهيم برد. - م.
2. Adaptation
3. Goal attainent
4. Integration
5. Latency (pattern maintenance)
6. Behavioral organism
7. پارسونز معمولاً و نه هميشه در بررسي مسئله ي نظم به اين قضيه توجه داشت که چرا کنش، غيرتصادفي يا الگومند است. در واقع، قضيه ي تعادل مسئله ي تجربي تري براي پارسونز بود. با وجود اين، او غالباً قضاياي نظم و تعادل را در هم ادغام مي کرد.
8. Allocation
9. Optimization of gratification
10. Status
11. اين يک تفسير بحث انگيز درباره ي کار پارسونز است که بسياري با آن مخالف اند. به عنوان مثال، فرانسوا بورديکاد به جاي گيرندگان منفعل اجتماعي شدن، از « ديالکتيک هاي اجتماعي شدن » (1981: 108) در کار پارسونز سخن به ميان مي آورد.
12. باربر (1993، 1994) استدلال مي کند که گرچه آشفتگي هاي زيادي در اصطلاحات پارسونز وجود دارد، اما ايده ي نظام اجتماعي را بايد به نظام هاي کلي و فراگيري مانند جوامع منحصر ساخت.
13. Fiduciary system
14. Societal community
15. جالب اينکه الکساندر و اسميت (2001: 139) پارسونز را « نه چندان فرهنگ گرا » و فاقد « توصيفي غليظ » از فرهنگ عنوان مي کنند.
16. Epiphenomenon
17. Need - dispositions
18. Drives
19. Self- discipline
20. Identification
21. Malintegration
22. Superego
23. Conditioning
24. به خاطر همين عنصر اجتماعي، پارسونز در کار آخر خود واژه ي ارگانيسم را حذف کرد و به جاي آن از اصطلاح « نظام رفتاري » استفاده نمود (1975: 104).
25. Sociology of body
26. اگر بخواهيم منصفانه قضاوت کنيم، بايد بپذيريم که پارسونز برخي از کارهاي اوليه اش را نيز به دگرگوني اجتماعي اختصاص داده بود (رجوع کنيد به پارسونز، 1942، 1947؛ همچنين رجوع کنيد به الکساندر، 1981؛ باوم و لچنر، 1981). s
27. Differentiation
28. Adaptive upgrading
29. Developmental breakthroughs
30. Generalized media of interchange
ريتزر، جورج؛ گودمن، داگلاس جي. (1390) نظريه جامعه شناسي مدرن، ترجمه: خليل ميرزايي و عباس لطفي زاده، تهران: انتشارات جامعه شناسان، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}